جایی برای با هم بودن تا  .... ابد

جایی برای با هم بودن تا .... ابد

چند نفر بر اثر یک اتفاق در یک جا به اسم دانشگاه ۴ سال کنار هم لحظه های فراموش نشدنی ساختند و حالا اینجا تا ابد کنار هم میمونن
جایی برای با هم بودن تا  .... ابد

جایی برای با هم بودن تا .... ابد

چند نفر بر اثر یک اتفاق در یک جا به اسم دانشگاه ۴ سال کنار هم لحظه های فراموش نشدنی ساختند و حالا اینجا تا ابد کنار هم میمونن

سوال؟؟

سلام دوستان. ی سوال؟  

چرا آدم به چیزهایی که دوست داره دست پیدا نمیکنه؟؟ یا در آخرین لحظه رسیدن بهش از دستش میده؟؟ 

البته شاید فقط  واسه من این اتفاق افتاده باشه!!!!

هدیه خدا

وقتی نگاهش میکنم تمام غم دنیا از یادم میره

وقتی بغلش میکنم بهم آرامش میده

وقتی با دست کوچیکش انگشتمو میگیره حس میکنم نمیتونم حتی یه لحظه ازش دور بشم  

تا یک روز قبل از اومدنش اتفاقی افتاد که بعید میدونستم بتونم باهاش کنار بیام ولی از وقتی اومده همه چیز عوض شده 

انگار با خنده ی قشنگش می خواد بگه عمه همه چیز درست میشه  

شاید درست نشه ولی حالا کسی رو دارم که مثل مرهم واسه دردامه وقتی پیشمه تو بغلمه یه عالمه انرژی مثبت میاد سراغم یه عالمه صدا که میگن : یه روز خوب میاد 

دلم خیلی تنگه وقتی عکسا رو نگاه میکنم میبینم چه روزایی داشتیم مخصوصا با چند نفر خاص دوس دارم چشمامو ببندم باز کنم برگردم به اون زمان  چشم تو  چشم یا دست تو دست  

با هم گریه میکردیم با هم می خندیدیم .... 

بردیا رو که بغل میکنم حس میکنم تمام اتفاقات خوب در آینده میوفته شاید دوباره پیش هم باشیم 

واسه خودمم عجیبه ولی این بچه دگرگون میکنه حال منو  

فرشته تایید کن که نینیمون چقد خوردنیو دوس داشتنیه!

از اولش قرار بود اینجوری بشه  

وقتی از اول داستان گفتن 

یکی بود یکی نبود!

پتیت گفت اردوی تهران منم یاد یه خاطره تو تهران افتادم  

یه روز عصر منو فرشته و مهرنوش و فرح تو پارک دولت ( ملت یا ذلت حالا هر چی) یه پسر بچه رو دیدیم فک کنم اسمش علیرضا بود تنها داشت فوتبال بازی میکرد  

مهرنوش و فرشته و فرح رفتن باهاش بازی کردن منم فیلم میگرفتم انقد جیغ و داد کردیم که هرکی رد میشد نگامون میکرد  

اوه اوه فرح چه سوتیایی داد اون شب

دلممممممممممممممممممممه

سلام رفقا

امیدوارم حالتون توپ باشه

امروز داشتم با فرح شید صحبت میکردم جاتون خالی

دلم براش یه ذره شده بود بچه ها یاد اردوی تهران افتادم که برگشتنی از خرموه رد شدیم سر خیابون مامان راضیه برامون دلمه آورد

همه یکی یکی برمیداشتن و من مشت میزدم هی میومدم داخل اتوبوس و هی میرفتم پایین مشت میزدم.

قول میدم اگه یه روز از عمرم مونده برم خونه فرشیدو دوباره از دلمه های خاله جون فرشیدم بخورم

آجی راضیه منتظرم باش

یاد گرفتم که ...

یاد گرفتم که : 

 1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 

 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند . 

 3 . از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود . 

 4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم .