درزمستانی سرد کلاغی غذانداشت تا جوجه هایش راسیرکند.گوشت بدن خود رامی کند ومی دادبه جوجه هایش.زمستان تمام شدوکلاغ مرد.اما بچه هایش نجات پیدا کردند.بعدگفتند:خوب شد مرد.راحت شدیم ازاین غذای تکراری. ((قصه تلخ وتکراری زندگی همه))
روژان
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ
بنام خدا
فرصت باور نکردنی برای شما مدیر وبلاگ محترم
فروش رایگان پنل اس ام اس ، پیامک با تعرفه 82 ریال و برگشت پیامک های نا موفق
جهت ثبت نام و مشاهده پنل به آدرس زیر مراجعه نمائید
panel.mida-co.ir
[ بدون نام ]
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 ساعت 12:52 ق.ظ
عزیزم چقدر تلخ
زهرا اسکندری
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ
گفت من مادرت هستم که بهشت در دستان من بود...
گفتم پس چرا الان زیر پای توست ؟
گفت آن را زمین گذاشتم تا تو را در آغوش بگیرم
به سلامتی همه مادرا
هوراااااااااااااااااااااااااااااا
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
بنام خدا
فرصت باور نکردنی برای شما مدیر وبلاگ محترم
فروش رایگان پنل اس ام اس ، پیامک با تعرفه 82 ریال و برگشت پیامک های نا موفق
جهت ثبت نام و مشاهده پنل به آدرس زیر مراجعه نمائید
panel.mida-co.ir
عزیزم چقدر تلخ
گفت من مادرت هستم که بهشت در دستان من بود...
گفتم پس چرا الان زیر پای توست ؟
گفت آن را زمین گذاشتم تا تو را در آغوش بگیرم
به سلامتی همه مادرا
هوراااااااااااااااااااااااااااااا