روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت”
نیمایوشیج
99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996
1.) دکمه ctrl + f رو فشار بده
2.) توش عدده 9 رو بنویس
3.) بعد رو دکمه Highlight all. کلیک کن ...
ببین چی میشه .... !!!!!!!!!!!!!!!
چندبار بگم خطرناکه مامان چرا رفتین داخل قفسه ها
ببخشید بچه ها یادم رفت معرفی کنم و بهتون بگم
دیروز استخدام کتابخونه شدم ازدواج هم کردم اینم دوقلوهامه ماشالا زود بزرگ شدن نه؟؟؟
به یاد راضیه اسم پسرمو فرشید گذاشتم و به یاد خاطرات بسیار بسیار خوب و قشنگی که با ابتسام داشتم اسم دخترمو ابتسام گذاشتم (هله)
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم
و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی
اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی
اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من
اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من
نمی گویم میان سجده سبزت دعایم کن...
فقط امشب شب قدر است اگه میشه
...
حلالم کن
پس از جریان جنگ
صفّین و تحمیل ابوموسى اشعرى براى حکمیّت؛ و بعد از به وقوع پیوستن
جنگ نهروان با خوارج، سه نفر از بزرگان خوارج که حضرت على(ع) را
تکفیر کرده بودند تصمیم گرفتند تا به عنوان خونخواهى، سه نفر از
والیان و سران حکومتى را ترور نمایند.
یکى عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود که ترور امیرالمؤمنین، امام
على(علیهالسلام) را در کوفه؛ و دیگرى بَرک بن عبدالله که او ترور
معاویه را در شام؛ و سومین نفر عمر بن بکر، که ترور عمرو بن عاص را
در مدینه به عهده گرفت.
و بعد از آن که هر سه منافق، هم قسم شدند که یا کشته شوند یا هدف
شوم خود را به اجراء درآورند، هر کدام به سوى هدف مورد نظر خود
رهسپار شدند.
و عبدالرّحمن پس از آن وارد کوفه شد، روزى در یکى از کوچههاى
کوفه، زنى را به نام قُطّام که پدرش در جنگ نهروان کشته شده بود
ملاقات کرد.
و چون قطّام، زنى بسیار زیباروى و خوش اندام بود؛ و عبدالرّحمن نیز
از قبل مذاکراتى با او براى خواستگارى کرده بود، پس شیفته جمال او
گردید و نسبت به آن اظهار عشق و علاقه نمود؛ و سپس پیشنهاد ازدواج
به قطّام داد.
قطّام در پاسخ گفت: در صورتى با پیشنهاد تو موافقت مىکنم که سه
هزار درهم و یک غلام مهریهام قرار دهى، مشروط بر آن که علىّ ابن
ابى طالب را نیز به قتل برسانى.
عبدالرّحمن براى امتحان قطّام گفت: دو شرط اوّل را مىپذیرم؛ لیکن
مرا از قتل علىّ معاف دار.
قطّام گفت: خیر، چون شرط سوّم از همه مهمتر است؛ و اگر مىخواهى به
کام و عشق خود برسى، بایستى حتما انجام پذیرد.
عبدالرّحمن وقتى چنین شنید، گفت: من به کوفه نیامدهام، مگر به
همین منظور.
پس از آن، قطّام هر ساعت خود را به شکلى آرایش و زینت مىکرد و در
مقابل عبدالرّحمن به طنّازى و عشوهگرى مىپرداخت تا آن که او را
بیش از پیش دلباخته خود نماید.
و چون آتش عشق و شهوت عبدالرّحمن شعلهور گشته و فزونى یافت؛ و نیز
زمان موعود با همپیمانانش فرا رسید، آن ملعون شمشیرى مسموم همراه
خود برداشت؛ و سحرگاه به مسجد کوفه وارد گشت.
هنگامى که نماز صبح به امامت حضرت على(علیهالسلام) شروع شد،
عبدالرحمن پشت سر امام ایستاد؛ و هنگامى که سر از سجده برمىداشت
ناگهان عبدالرّحمن فریادى کشید و با شمشیر بر فرق مقدّس آن امام
مظلوم فرود آورد و گریخت.
در همین لحظه امام اظهار داشت: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ»؛ قسم
به پروردگار کعبه، رستگار و سعادتمند شدم.
بعد از آن، حضرت را با فرق شکافته و بدن خونین به منزل آوردند؛
و پزشکان بسیارى جهت معالجه آن حضرت آمدند، یکى از آنان پزشکى بود
به نام اثیر بن عمرو سکونى، که بر بالین حضرت وارد شد؛ و شروع به
مداوا گردید.
اطرافیان و اعضاء خانواده حضرت، اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده
بودند و با حالتى نگران چشم به پزشک دوخته که چه مىگوید؛ و نتیجه
چه خواهد شد.
پس از آن که پزشک نگاهى به جراحت آن حضرت کرد، گفت: گوسفندى را ذبح
نمایید و سفیدى جگر ریه آن را تا سرد نشده، سریع بیاورید.
وقتى آن را آوردند، پزشک رگ میان سفیدى را بیرون آورد و میان شکاف
سر آن حضرت قرار داد؛ و لحظهاى درنگ نمود، در حالتى که تمامى
افراد در انتظار نتیجه، لحظه شمارى مىکردند.
سپس شکاف سر را باز کرد و رگ را خارج نمود؛ با نگاهى به آن، خطاب
به حضرت کرد و عرضه داشت: اى امیرالمؤمنین! اگر وصیّتى دارى بفرما،
چون متاسفانه زخم شمشیر و زهر آن به مغز سر اصابت و سرایت کرده؛ و
راهى براى معالجه آن نیست.
لذا حضرت به فرزندش امام حسن مجتبى(علیهالسلام) فرمود: پسرم! اگر
من خوب شدم، خودم آنچه را که صلاح بدانم با عبدالرّحمن انجام
مىدهم.
و چنانچه خوب نشدم و از دنیا رفتم، سعى کنید به او سخت نگیرید و در
قصاص تجاوز نکنید، چون او یک ضربت شمشیر زده است شما هم حق ندارید
بیش از یک ضربت به او بزنید.
ایام ضربت خوردن و شهادت حضرت امیرالمومنین، علی (ع) تسلیت باد
التماس دعا
بعضی اساتید هستن همون روز اول ازشون خوشت میاد و تا آخر این محبت باقی میمونه، حتی اگه بدرفتاری ازشون ببینی هنوزم دوسشون داری: مثل بیگدلی
بعضی اساتید اولش خیلی بداخلاق نشون میدن ولی بعد که یکمی بگذره میفمی چه آدمای گلی هستن و تا آخر دوسشون خواهی داشت: مثل حیدری
بعضی اساتید اولش دوست داری بخاطر وجودشون رشتتو عوض کنی یا هر روز آرزوی نابودیشونو میکنی، خیلی هم دیر میگذره تا به خوبیشون پی ببری، تازه ترمای آخر میفهمی چقد خوبن و چقد چیز ازشون یاد گرفتی: مثل عظیمی
بعضی اساتید اولش نمیشناسیشون، آخرشم نمیشناسیشون ولی همینجوری دوسشون داری و میخوای نزدیکشون بشی و با اینکه باهاشون 2 واحد بیشتر نداشتی ولی بهشون عشق میورزی: مثل کوکبی
بعضی اساتید هر کاری کنی بهشون نزدیک بشی نمیتونی، آدمای خوبی هستن ولی خیلی زرنگتر از این حرفان که یه دانشجو بخواد گولشون بزنه، خیلی مهربونن ولی به دانشجو بدبینن: مثل فرج پهلو
بعضی اساتید هیچ وقت نمیشه وضعیت بعدیشون رو حدس زد و همیشه نگرانی که مبادا کاری که داری انجام میدی برخلاف میلشون باشه، خیلی تند و بدرفتارن در ظاهر ولی در باطن واقعا مهربون و لطیفن: مثل عصاره
بعضی اساتید خیلی سعی میکنن خودشون رو به دانشجو نزدیک کنن، خیلی مهربونی میکنن ولی هر کاری کنن هیچ وقت ازشون خوشت نمیاد، خودشونو بکشن تو دل دانشجو جا نمیشن: مثل حکیم
بعضی اساتید خیلی راحت با دانشجو ارتباط برقرار میکنن و زود خودشونو تو جمع دانشجوها جا میکنن، خیلی زرنگن و حتی اگه اولش ازشون متنفر باشی کاری میکنن که خودت بهشون ابراز علاقه کنی: مثل صباغ
سلام به همه دوستای گلم
امیدوارم طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت باشه
با توجه به اینکه رشته ما کتابداری هست میخواستم یه کتابو بهتون معرفی کنم حتماً بخونین
نام کتاب: نورالدین پسر ایران نگارش: معصومه سپهری
خاطرات سید نورالدین عافی
بعد از کتاب معروف (دا) بهترین کتاب دفاع مقدس شناخته شده کتاب دا رو هم اگه نخوندین حتما بخونین که با خوندن این کتابا واقعا سیل اشک من جاری شد.
بعد از خوندن این کتاب با خودم گفتم کاش در کنار بخوانیم و بنویسیم و سایر کتب مدارس یه همچین کتابایی در حد فهم بچه ها در کتب درسیشون گنجونده میشد
درس معرفت، عشق، ایثار، خلوص و ... همه اینها فراموش شده و معنای واقعیشونو تو این زمونه از دست دادن ای کاش میشد لااقل در قالب داستان به بچه ها آموزش میدادن شاید این کتاب خیلی بیشتر از دروس معارف و تاریخ اسلام و اندیشه اسلامی و ... میتونست به دانشجویان این مملکت اسلامی کمک کنه
اما حیف ...............
اینم عکس روی جلد کتاب
در جهان غصه کوتاهی دیوار مخور
حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور
گردش چرخ نگردد به مراد دل کس
غم بی مهری آن مردم بی عار مخور
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
من و تو همسایه خدا بودیم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.ما گم شدیم و خدا را گم کردیم …
یادت میاد جمله آخر خدا رو؟
از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است.
اگه گم شدی از این راه بیا
بلند شو . ! از دلامون شروع کنیم…
تا خدا راه زیادی نیست…
بچهها از وقتی از دانشکده رفتیم دقیقا ترم بعد جای بوفه دانشکده رو
عوض کردن
چه جای مسخره ای گذاشتنش، در ملاء عام، نزدیک اتاقک نگهبانی
و بین دانشکده ما و الهیات و اقتصاد
اونجا پشت دانشکده خیلی جاش دنج بود
هیچ استفادهای نکردیم از اون جای دنج
خاک...
ناز
سلام به همگی میدونم دلتون برام تنگ شده بود ولی برگشتم
جاتون خالی یه سفر رفتم مشهد خیلیییییییییییییییی خاطره زنده شد. فاصله زیادی با جای قبلی نداشتیم . باب الجواد ـ صحن جامع رضوی ـ رواق امام خمینی . لحظه هایی تکرار نشدنی که همشون جلو چشمم ورق میخوردن . همتونو یاد کردم
معلوم نیست دوستای من کجان، چرا نیستین خدیجه، شادی، روژان، فرشته چرا تنهام گذاشتین
بیاین دیگه abi تو دیگه چرا نیستی
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غم ها
uncle vegetable seller
oh ye
Do you have vegetable
oh ye
... i want a lemon
oh ye
i want u alone
oh ye
uncle vegetable seller?
oh ye
i want a cherry
oh ye
strawberry
oh ye
i want an apple
oh ye
can we be a couple
oh ye