من به تو خندیدم
چونکه می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی!
پدرم از پی تو تند دوید.
و نمی دانستی که
باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است!!
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز
سالها هست که در ذهن من آرام ،
آرام...
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت . . .
سلام شبنم غیر از این وبلاگ که همه با همیم یه وبلاگ شخصی دارم خوشحال میشم بهم سر بزنی منتظر دیدگاهت هستم عزیزم
http://www.abdolhoseinkalhori.blogsky.com/
آدرسش که تو قسمت وب وبلاگ هم هست کلیک کنی میاد
سلام فروغ جان چشم دیدن میکنم.