کودکی در مدرسه رفت به نزد استاد
که بپرسد زچه انشاء به او بیست نداد
پسرک بود بسی عاقل و باهوش زرنگ
هیچ عذری نپذیرفت بهر حیله ورنگ
گشت استاد ملول ازپس ابرام صغیر
گفت این شرط ادا کن و زمن بیست بگیر
خواست استاد رها گردد از ان کودک خرد
لاجرم کرد طلبی کو بنظر شرطش برد
گفت خواهم که بیاری ز برایم زبهشت
ذره ای خاک ایا کودک نیکو بسرشت
روز دیگر همه حاضر سر درس استاد
کیسه خاک همان طفل روی میز نهاد
چشم استاد چو بر کیسه فتاد او خندید
که چگونه زبهشت کیسه خاک اوردید
گفت کودک چو قدم مادر من زد بحیاط
خاک پایش همه چیدم بسی با احتیاط
خود نگفتی مگر هست بهشت توی جهان
پس بگفتی که باشد زیر پای مادران
این ذکاوت چو استاد از ان کودک دید
بیست را داد و سر ان پسرک را بوسید
امروز با فرشته رفتیم پیتزا رسا روبرو دانشگاه . سفارشامون که آمده شده گفتیم یه سالاد فصل هم برامون بیاره طرف هم از تو یخچال یه سالاد در آورد برد پشت میز که ما دیگه دید نداشتیم نمیدونم چی ریخت توش که از وقتی خوردیمش همش داریم می خندیم, بی ربط و با ربط. احتمالا محتاد معتادمون کرده ! خلاصه که هر کی یه جور معتاد میشه . یکی با رفیق ناباب , یکی بخاطر کم بود محبت , بعضیا هم مثل ما با سالاد فصل !
سلام من اومدم
کسی مشکلی داره؟
روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود
دلم تنگ است
گاه آنقدر تنگ که میخواهم اعتراف کنم
به آرزوهایی که همیشه آرزو میمانند
به بی انتهایی تو
دل تنگ نگاه هایت هستم
همان نگاه هایی که تا عمق وجودم را میخواند
***********************************
به به چه متنی نوشتم به مثال آب صاف چشمه از قلبم جوشید ( بیماری خود تحویلی حاد دارم به دل نگیرید )
واسه همه یz-87 که دلم براشون تنگ شده و مخصوص یکی
مطلب خاصی برای گفتن ندارم فعلا
میخواستم اومدنم به وبلاگ رو به همه دوستان که از این به بعد از وجودم مستفیض میشن تبریک بگم
ناگفته نماند بر پستهای من حق هیچگونه اعتراض وجود ندارد و پیشاپیش اعتراض شما نابجا تلقی میشود
البته در تایید گفتههای اینجانب راه برای همه دوستان باز است و هیچگونه محدودیتی وجود ندارد
نقاشی می کشم
دنیای وارونه ام را ،
از اینجا تا بی انتهایی تو
رنگ در طرح
بوسه ای بر باد
درختی در آغوش خاک
آسمانی بی ماه و ستاره
طبیعتی برهنه و عریان
و من و من
چشمانم حکایت ها دارد ...
بسوزه پدر اعتیاد که معتاد شدم به دانشگاه به صورت اساسی! هر روز هر روز پامیشم میرم دانشگاه که مثلا درس بخونم حالا کمی هم میخونما ولی خوب در کل دانشگاه محیطی بسیاااااااااااار فرهنگی و سالم و ... است و اینکه آدم خوشش میاد ازش مخصوصاْ که ۳ تا دوست باشن مشهور به ۳ تفنگدار و کل دانشگاه رو آباد کنن ( البته تعریف از خود نباشه )
گفتم سه تفنگدار دلم واسه الکساندر دوما ( نویسنده) تنگ شده .
۶بهمن بجای جشن فارغ التحصیلی رفتیم اردوی خارج از شهر. اونایی که نیومدن خیلی ضرر کردن با ۳ تا از استادا رفتیم. اصلا فکرشم نمی کردم انقد خوش بگذره . جای خیلیا خالی بود...