جایی برای با هم بودن تا  .... ابد

جایی برای با هم بودن تا .... ابد

چند نفر بر اثر یک اتفاق در یک جا به اسم دانشگاه ۴ سال کنار هم لحظه های فراموش نشدنی ساختند و حالا اینجا تا ابد کنار هم میمونن
جایی برای با هم بودن تا  .... ابد

جایی برای با هم بودن تا .... ابد

چند نفر بر اثر یک اتفاق در یک جا به اسم دانشگاه ۴ سال کنار هم لحظه های فراموش نشدنی ساختند و حالا اینجا تا ابد کنار هم میمونن

دوستتون دارم

سلام یادش بخیر اینجا هم برا خودش عالمی داشت

داستان ز‌یبای خلقت زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید!!”
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است.”
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟”
خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند.”
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند . . .”


پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر ...
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست.

((حسین پناهی))

عاشقان نوروزتان پیروز باد

دوستای خوبم سلام

یه عذر خواهی بخاطر غیبت چند وقتم

و تبریک به مناسبت نوروز

امیدوارم دوباره بتونیم شکوه و عظمت ایران رو برگردونیم

سال خوبی رو براتون آرزو میکنم

امیدوارم که به هرچی که میخواهید برسید

میخوام یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم

بیا میخوام یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم
ولی قول بده که به راهنمایی هایی که داده شده عمل کنی:
.
.
.
قول دادی ها !!!!!!
.
.
.
1. باید یه حرف مهمی رو بهت بگم، به شماره 5 نگاه کن
2. برای دونستن جواب شماره 11 رو نگاه کن
3. لازم نیست ناراحت بشی، شماره 15 رو نگاه کن
4. آروم باش، ناراحت نشو، شماره 13 رو نگاه کن
5. اول شماره 2 رو نگاه کن
6. اینقد عصبی نباش،شماره 12 رو نگاه کن
7. میخواستم بگم که خیلی دوستت دارم اگه تشکر کنی!!
8. چیزی که من میخوام بگه اینه که.... باید 14 رو ببینی
9. یه کم تحمل داشته باش، شماره 4 نگاه کن
10. برای بار آخر ، به شماره 7 نگاه کن
11. امیدورام که خیلی ناراحت نشده باشی، 6 رو ببین
12. معذرت میخوام،ولی باید 8 رو نگاه کنی
13. ناراحت نشو دیگه، 10 رو نگاه کن
14. نمیدونم چه جوری بهت بگم، ولی باید 3 رو نگاه کنی
15. حتما خیلی ناراحت شدی، ولی ناراحت نباش، به شماره 9 نگاه کن....

قصه تلخ ...

 
درزمستانی سرد کلاغی غذانداشت تا جوجه هایش راسیرکند.گوشت بدن خود رامی کند ومی دادبه جوجه هایش.زمستان تمام شدوکلاغ مرد.اما بچه هایش نجات پیدا کردند.بعدگفتند:خوب شد مرد.راحت شدیم ازاین غذای تکراری.
((قصه تلخ وتکراری زندگی همه))

ساعت!!!!!!!!!

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !

جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !

پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !

جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !

جوون : کاملا'' امکانش هست !

پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !

جوون : کاملا'' امکان داره !

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !

جوون : ممکنه !

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !

مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !

بهشت

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست

و به آب نگاه می کرد…

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا

می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار

رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی

گذاشت.ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای

سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت

می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را
می فروشی؟! بهلول گفت :
بهلول گفت : می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟


- صد دینار.


زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.


زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید

که باجواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت

چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به

زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که

دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد،

هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به

بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!

هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!

هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،

اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


مهم نیس

 مهم نیســـــت که از بیــــــرون چه طـــــــور به نظــــــــر میام!

 کسایـــــــــــی که درونم رو می بینند ؛

 برام کـــــــــافیند ...

 واسه اونـــــــایی که از روی ظاهــــــــرم قضاوت می کنند ،

 حرفی ندارم !

 همون بیرون بمونند واسشـون

 کافیــــــــــــه .

...............................

دلم تنگ می شود، گاهی
 برای حرف های معمولی
 برای حرف های ساده
 برای «چه هوای خوبی!» خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
 از کلمات سنگین
 فکرهای عمیق
 پیچ های تند
 نشانه های با معنا، بی معنا
 دلم تنگ می شود، گاهی برای
 یک «دوستت دارم» ساده
 دو «فنجان قهوه ی داغ»
 سه «روز» تعطیلی در زمستان
 چهار «خنده ی » بلند و
 پنج «انگشت» دوست داشتنی.

باز باران

باز باران... بی ترانه... بی هوای عاشقانه

بی نوای عارفانه... درسکوت ظالمانه... خسته از مکر زمانه...

غافل از حتی رفاقت... حاله ای ازعشق ونفرت...اشکهایی طبق عادت

قطرهایی بی طراوت...روی دوش آدمیت...میخورد بربام خانه

دوست داشتن

دوست داشتن انسان ها نقطه پایانی است بر تمامی رنج ها

سازنده ترین کلمه (گذشت) است آن را تمرین کن. پر معنی ترین کلمه (ما) است آن را به کارببر. عمیق ترین کلمه (عشق) است به آن ارج بنه. بی رحم ترین کلمه (تنفر) است از بین ببرش